خروس عاقل
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: ترکمن صحرا
منبع یا راوی: گردآوری و بازنویسی عبدالصالح پاک - کتابهای بنفشه - انتشارات قدیانی چاپ اول ۱۳۷۷
کتاب مرجع: چهل دروغ ۱۵ افسانه از ترکمن صحرا
صفحه: ۳۰۵-۳۰۸
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: خروس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: روباه
داستان روباه و حیله گریهای او در همه فرهنگهای عامیانهی ملل مختلف جهان دیده میشود. افسانههایی که دربارهی حیوانات و از آنها نقل میشوند اغلب گوشه چشمی هم به روابط بین انسانها دارند. فریب دادن دیگران، حقهبازی در معاملات روزمره، پایمال کردن حقوق دیگران به خاطر منافع شخصی، همه و همه با زبانی طنزآمیز در این گونه افسانهها دیده میشود.
همهی اهالی یک روستا به جای دیگری کوچ کرده بودند. در روستا فقط یک سگ و یک خروس باقی مانده بودند. آنها روزها در اطراف روستا میگشتند و غذایی به دست میآوردند و میخوردند و روزگار میگذراندند. روزی روباه گرسنهای به روستا آمد و به همه جای آن سرک کشید، ولی چیزی برای خوردن پیدا نکرد. او که از زور گرسنگی نزدیک بود تلف شود تصمیم گرفت از آنجا برود. در همین موقع چشمش به خروسی افتاد که بالای بام خانهای نشسته بود. روباه خیلی خوشحال شد. دهنش آب افتاد. ولی خوشحالیاش را پنهان کرد و قیافهی ناراحتی گرفت و به خروس گفت: «آقا خروسه چرا آن بالا، آن جای خطرناک ایستادهای؟! بیا پایین تا با هم دوست شویم. با هم زمین را آباد کنیم و محصول تازه برداریم. پیدا کردن تخم و کاشتن با من تو فقط سهمت را درو کن و بردار!»خروس فکر کرد و گفت: «آقا روباه فکر خوبی است! من هم خیلی دلم میخواهد زمینی را آباد کنیم و زندگی راحتی داشته باشیم.» روباه فوری گفت: «پس معطل چه هستی؟! زودتر بیا پایین که وقت دارد میگذرد!»خروس نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ولی میترسم که برادر بزرگم راضی به این کار نباشد. هر چه باشد او برادر بزرگ است و به حرفش احترام میگذارم.» روباه فکر کرد برادر بزرگ خروس هم حتماً یک خروس چاق و چلهی دیگری است. پس با خوشحالی رو به خروس کرد و گفت: «آقا خروس برادرت کجاست؟ الان خودم راضیاش میکنم.» خروس پرچینی را نشان داد و گفت: «پشت آن خوابیده!»روباه با خود گفت مثل این که امروز شانس با من است. بعد با عجله به طرف پرچین به راه افتاد و یواشکی نگاهی به پشت پرچین انداخت. سگ قوی هیکلی آنجا نشسته بود روباه از ترس برگشت و پا به قرار گذاشت. سگ متوجه روباه شد و به دنبالش دوید. روباه به سرعت میدوید و سگ هم به دنبالش. آخر سر سگ خیزی برداشت و با دهانش دم روباه را گرفت. روباه سعی کرد خود را از دست سگ رها کند ولی سگ ولش نمیکرد. روباه کم کم ناامید میشد که یکباره زور محکمی زد و دمش کنده شد و توی دهان سگ ماند. سگ لحظهای با دم سرگرم شد و روباه از این فرصت استفاده کرد و پا به فرار گذاشت. خروس که متوجه فرار روباه شد به طرف او داد زد: «آقا روباهه کجا با این عجله؟ پس کی میخواهی زمین را آباد کنی و محصول برداری؟!»روباه دم بریدهاش را به خروس نشان داد و گفت: «اگر برادر بزرگت همان سگ گنده باشد مدتهاست که هم زمین را آباد کردهایم و هم محصول برداشته ایم. این را گفت و به سرعت فرار کرد و رفت.